غزل(دلبرمن):

دل اگر دل شود و دیده اگر همسر من
نکشد پای جنون دیده ودل. دلبر من

 

نسپارد به یکی دلبر دیوانه دلش
همچو شمع آب بسازد به جفا پیکر من

 

همه شب پای جنونم ببرد عشوه رود
برد او دیده ودل ناز کنان از بر من

 

شکند پای خرد با رخ و زلفش به دمی
ببرد هوش ز دل عقل عجب از سرمن

 

نه مرا برده به مستوری و مشتاقی و شور
به لب ار غمزه زند صف شکند دلبر من



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:59 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(آزاده باش):

هرکس به سر نهد گلهی کج امیر نیست
هرکس نوشت خط خوشی او دبیر نیست

 

تدبیر و عقل لازمه ی ملک و دولت است
انصاف و عدل هر که ندارد مدیر نیست

 

غافل کسی قلم به فروشد به ارزنی
آن جیره خوار خط و قلم دلپذیر نیست

 

دنیا نیارزد آنکه دهی دل به کام او
مستغنی از لذایذ دنیا فقیر نیست

 

همت بلند دار چو سروی سهی به عمر
آزاده باش که آزادگی را نظیر نیست

 

گردن منه به منت دونان به زندگی
بی منت است آنکه کسی را اجیر نیست

 

یکدم مبند دل تو بر این جیفه وانگهی
دلداده بر ترنم دنیا خبیر نیست

 

قارون به ملک و زیور خود بس فقیربود
آنکس که دل نداده به هستی اسیرنیست

 



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:58 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(بهار غمگسار ):

دراین بهاربی بهاردراین بهارتلخ وتار
گرفته اسمان دل چوابرسردسوگوار

 

دراین دیارغمزده ومردمی ستم زده
بهاراگرچه سرزده به شاخه نیست برگ وبار

 

دراسمان شهرمن فتاده بغض مرگ وغم
طراوتی به شهرنیست دراین بهارغمگسار

 

بکوبه ان یکانه مردبیادراین هجوم درد
بزن براین بهارزردترانه های ماندگار

 

نشسته ام دراین غروب به انتظاریک سحر
بیاسفیرخوش خبربزن شب سیه بدار

 

بزن به کوچه های دل چراغ روشناییت
دراین بهاربی بهاردراین شب سیاه تار

 

دوباره شهرکورمن پرازستاره کن بیا
فقط تومانده ای ازاین قبیله های تک سوار



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:57 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(دوش آمد بسرم):

دوش آمد بسرم تا      دوسه پیمانه زنم
رو به محراب کنم سجده به جانانه زنم

 

تا به قامت رود آن شیخ به میخانه شدم
تا که جامی به قد ساقی میخانه زنم

 

سجده بر قامت آن شوخ پریزاده کنم
بوسه بر زلف و رخ آن مه فرزانه زنم

 

دست بر دامن لب بر لب زیبا قد او
یا بر آن زلف خم اندر خم او شانه زنم

 

معتکف بر حرمش مانده به امید ظهور
تا برقص آید و من باده ی مستانه زنم

 

آمد آن شوخ پریچهره در آن بزم وسرور
قدحی داد به من گفت حریصانه زنم

 

دیدم آن شیخ که بی خرقه در آن بزم وسماع
خنده زد آمده ام تا می دزدانه زنم

 

گفتمش شیخ کجا باده کجا زلف کجا
قدحی داد به من تا دو سه پیمانه زنم



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:56 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(مجابم کرده بود):

زلفش مجابم کرده بود کردم حذر از دام او
پای جنونم برده بود کشتم بدل من کام او

 

آراسته بر چشم و رخش صد گونه زیور بهر دل
راندم دل دیوانه را ناگه نیفتد بام او

 

از او گریزم چشم ودل باری نیفتد دل به گل
صد عشوه آمد ناگهان این دیده شد همبام او

 

ریخت بر سبویم می مدام آن ساقی گلچهره فام
عقل از سرم افتاد رو ناگه بدیدم جام او

 

زنجیر در پایم نهاد آندم که دادم دل به باد
با یک جنون افتاده ام در جستجوی نام او



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:55 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(خود را هبل مکن):

با خطبه های شیخ دگر خر نمی شویم
با این رجال هرزه برادر نمی شویم

 

سالها فریب خدعه ی این قوم خورده ایم
با این عروس عشوه گر همسر نمی شویم

 

با جانیان خائن و دزدان بی شرف
غارتگران قحبه برابر نمی شویم

 

گرگی که برده صد رمه از گله سالها
با گرگ ما شریک جواهر نمی شویم

 

بر وعده های خام شما دل سپرده ایم
دیگر مطیع فتنه ی رهبر نمی شویم

 

عمریست تن به ظلمت و ذلت نهاده ایم
دیگر به ارتداد تو کافر نمی شویم

 

باور نمی کنم که خدا را به سجده اید
ولله مرید زهد تو دیگر نمی شویم

 

خون می چکد ز پنجه ی بیدادتان هنوز
با جانیان برادر و خواهر نمی شویم

 

در این بهار مرده رجز خوانیت ز چیست
با روضه ی فریب تو ما خر نمی شویم

 

عدلی ز قوم و دین شما در زمانه نیست
مغفول آن نماز تو دیگر نمی شویم

 

بیداد ظلم تان همه جا سایه گستر است
اسناد جورتان همه جا پای دفتر است

 

اینجا زمین به جور شما ناله می زند
خون از دوچشم خلق چو فـواره می زند

 

از آن خدا که سجده بر آنید حیا کنید
کمتر به ظلم تان همه را مبتلا کنید

 

دیگر ز دست جور شما دلشکسته ایم
از داغ بر جبین شما وای خسته ایم

 

با آن لباس فتنه که بر تن نهاده اید
خنجر به قلب مردم ایران فتاده اید

 

حافظ تبریش همه از شیخ و زاهدست
از آن نماز آلوده بر زهد فاسدست

 

با زور اگر چه هر قلمی را شکسته اید
با سرب سرخ کام چو ما را به بسته اید

 

خنجر به کام هر که کند ناله می زنید
هر سرو رسته را به تبر ریشه می کنید

 

باور کنید که خشم طبیعت دروغ نیست
نور از برای کشتن تان بی فروغ نیست

 

گیرم مرا و شعر مرا سر بریده اید
گیرم زبان تلخ مرا هم دریده اید

 

گیرم به زور و زر همه را هم خریده اید
ماری بدوش مفتی تان آفریده اید

 

گیرم که سروهای مرا سربریده اید
گیرم زبان سرخ مرا هم دریده اید

 

گیرم به نقطه نقطه ی شهرم طنابدار
با زور و زر برای چو من آفریده اید

 

گیرم که سرب سرخ به حلقوم هرکسی
یا مرگ جانگداز بهر عقوبت خریده اید

 

گیرم زبان هرکه بداد است در سرش
با تیغ کین فغان بلندش بریده اید

 

گیرم که زخم های تبرهای تان هنوز
بر گرده های سرو و صنوبر کشیده اید

 

گیرم که می برید گیرم که می کشید
با انتقام دست طبیعت چه می کنید

 

گیرم که رفته اوج فلک کاخ ظلم تان
بیهوده چنگ به زیور این خانه می زنید

 

گیرم که شعله های خشم شما پر شراره است
با خشم پر خروش من و ما چه می کنید

 

دیگر قلم به ننگ شما گریه می کند
وا مانده از نوشتن و او مویه می کند

 

تاریخ را به جور خود آلوده کرده اید
این مام پر گهر ز چه پالوده کرده اید

 

شرم از خدا کنید و وطن را رها کنید
کمتر نماز خدعه به هر کو به پا کنید

 

پیشانی از برای شقاوت سیه مکن
این قوم را بنام خدایت تبه مکن

 

خود را هبل نموده در این شهر بی صدا
هشدار آنکه خشم زمان می کشد تو را

 



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:55 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(این روزها):

بی تو دل افتاده در رنج وعذاب این روزها
گاه گاهی کن مرا ای ناز عتاب این روزها

 

گرچه میدانم امیدی نیست بر دل رحمیت
لاجرم با عشوه ای دل کن خراب این روزها

 

پا به پایت آمدم با خوب و بدهایت ولی
کرده ای خارج مرا باز از حساب این روزها

 

کام ما را خون کنی ولله ندارد حاصلی
از چه رو اندازیم در پیچ و تاب این روزها

 

ظلم هم اندازه دارد جور هم اندازه ای
ظلم تو بگذشته از حد و حساب این روزها

 

تازه فهمیدم که کارت دلبری و دل کشی است
بس که انداختی مرا در اضطراب این روزها

 

من صبوری می کنم بر آنچه کردی با دلم
چون اسیری من شدم تحت الرقاب این روزها

 

از همان روزی که بستم دل به عشقت داده ام
تا کنی این دیده و دل در خضاب این روزها

 

درجنون افتاده ام با این ادا ادوار تو
روز و شب اندردلم هست انقلاب این روزها



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:54 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(بهار مرده)

دیگر از این هوای غم آلود خسته ام
دل بر بهار مرده در این شهر بسته ام

 

شاید بهار سرکشد از پشت این حصار
اما یقین که بیهده اینجا نشسته ام

 

در انتطار معجزه تسلیم درد محض
عادت بر این سیاهی ممتد ببسته ام

 

بیجا تنیده ایم در این پیله سال ها
برتاروپود خود چه حصاری که رسته ام

 

بسپرده ام امید به فصلی که مرده است
از رویش بهار وطروات گسسته ام

 

عمریست نشسته ام که دراین شهر غمزده
آید کسی که دل به بهارش به بسته ام



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:53 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(شاعر عاشق):

منم و شاعر عاشق که به تو دلداده
گذرم با دل دیوانه به تو افتاده

 

چه کنم دیده ودل می کشدم در کویت
چو یکی مست که مخمور شدست از باده

 

همه جا ورد زبان من و تو افتاده
بر جنون متهمم دل به دو چشمت داده

 

نه شکایت ز تو دارم نه عداوت باری
خود من پای بر این جاده ی غم بنهاده

 

اگرم نیست امیدی به وفا پابندم
رخ عاشق کش تو بر من و دل این داده

 

به دلازاری تو نیست کسی می دانم
تو و غم منتظر مرگ دلم ایستاده

 



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:53 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(بیچاره دل که شد آن مبتلای تو):

بیچاره دل که شد آن مبتلای تو
از من برید و بشد آن فدای تو

 

دست تو داد عجب اختیار خویش
وانگه دوید همه جا پا به پای تو

 

ببرید دامن صبرم به اشتیاق
آگه نبود به خدا از جفای تو



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:52 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]
صفحه قبل 1 ... 31 32 33 34 35 ... 40 صفحه بعد
  • رنکینگ
  • قالب وبلاگ