غزل(وعده ے وصلم دهے هے بر سر کارم گذارے):

وعده ے وصلم دهے هے بر سر کارم گذارے
بے وفا دار و ندارم داده ام پاے خمارے

من ندانستم که اینسان بے وفائے نامرادی
سوخته بنیانم چو شمعے در فراق و بیقراری

داد از این بیداد و جورت برده از دستم جوانی
گه به شوق آشنائے گه به درد آه و زاری

بر جنـونم مے کشانے جان به لب ما را رسانے
هی کجا این سوخته دل را بر سر آتش گذاری



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:27 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(تمامش می کنی یا نه):

مرا جان بر لب آوردی تمامش می کنی یا نه
جنونم را سر آوردی تمامش می کنی یا نه

بزلفت داده ای زیور به ابرو غمزه چون خنجر
دمارم را در آوردی تمامش می کنی یا نه

تو دل گفتی که من دادم تو سر گفتی سر آوردم
بهانه دیگر آوردی تمامش می کنی یا نه

اگر چه خوب و طنازی سزاواراست چنین نازی



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:26 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(کجا می دوانیم):

دنبال خود فتاده کجا می کشانیم
جان بر لبم رسیده چرا می دوانیم

ایوب اگر شود شکند صبر او دگر
از بس که غم به دامن دل می تکانیم

هرچند واقفم به وفایت که در تو نیست
ای بی وفا بگو ز غمت کی رهانیم

گاهی به اشتیاق وگهی با فراق خویش
سوزی چو شمع مرا و به آخر رسانیم

از بس دویده ام همه جا پا به پای تو
چون‌ سوزنی نحیفم و من استخوانیم

یکدم نشد که جلوه کنی در برابرم
در این غروب عمر من و نیمه جانیم

سوختم تمام بود و نبودم به پای تو
شاید که لحظه ای به کنارت به خوانیم

در انتهای عمر که رفتست به هجر تو
باری بیا به بین من و این جان فشانیم



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:25 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(خنده بر لب زده ای):

زلف بر رخ فکنی خانه خرابم بکنی
خنده بر لب زده ای تا که عذابم بکنی

گیرم این دل ببری دیده اسارت بکشی
دل به آتش بنهی سوخته کبابم بکنی

کم بزن عشوه بر این زلف که عاشق بکشی
گاه و بی گاه مرا دیده خضابم بکنی

حاصلت چیست از این غمزه که بر رخ زده ای
هی مرا جان به لب و دل به عتابم بکنی

همچو لیلی به جنونم نکشی تا تو مرا
دست از من نکشی تا که خرابم بکنی

هر چه ظلم است روا داری و لبخند زنی
چه کنم تا تو مرا دوست خطابم بکنی

گرچه بیهوده زنم داد که کار تو و من
از ازل بوده بسوزی تو مذابم بکنی



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:24 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل( تو شیرین شو و من فرهاد):

اگر چه بردے از یادم من از هجر تو دلشادم
تو شیرینم شوے روزے من آن شوریده فرهادم

کنم با تیشه گر کوهے کشم گر داغ مهجورے
براین دیوانگے ها من به جانت خوب و دلشادم

نه از هجر تو غم دارم نه از درد تو کم دارم
من آن شوریده مجنونم به دام تو در افتادم

گهے با هجر تو دلخوش گهے با درد تو سرخوش
خرابم همچو مستے من بیا یکدم کن آبادم

تو لیلے باش و من مجنون که از عهد ازل باما
چنین شیدائے و شورے نهاده عشق بنیادم

اگرچه کرده اے بندم بدین زنجیر خرسندم
قسم بر روے زیبایت من از هفت دولت آزادم

اگر لبریز فریادم جنون توست همزادم
تو شیرین شو تماشاکن که من فرهاد و فرهادم

 



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:23 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(بغرانی که چه):

خنده بر لب رانی و چشمت به غرانی که چه
هی بخوانی هی برانی هی به چرخانی که چه

دل پریشان سازی و غوغا بر اندازی به پا
دیده را چون کودکی دورت به گردانی که چه

شیوه ی نامهربانی پیش گیری دل کشی
با چنین ادوار خود دل را به گریانی که چه

رسم و آئین محبت پیشه کن در عاشقی
بی دلیل عشاق کویت را برنجانی که چه

گرچه نازی صد چو من در دام خود افکنده ای
با اسیران اینچنین حکم غلط رانی که چه

بر خودت نازی که ما را پا به پایت می کشی
باز این مهمان عاشق را تو میرانی که چه

غمزه می آئی که ما را سر دوانی هی بناز
جان به لب افتاده را در سر به چرخانی که چه

بر لبت آویخته ای صد گونه رمز دلبری
بی دلان را از برت چون گرده تارانی که چه



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:22 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(وای اگر دزد خودش قاری قرآن بشود):

وای اگر دزد خودش قاری قرآن بشود
تکیه بر تخت نهد دارو و سلطان بشود

 

او به یغما ببرد دار و ندار همه کس
دزد سجاده نشین مفتی دیوان بشود

 

خوش بدان سبحه و سجاده و دستار مباش
داغ پیشانی و دستار نه ایمان بشود

 

بی سبب خانه سپردیم به این زاهد دزد
اینچنین شیخ کجا سرور و خاقان بشود



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:21 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(من یکی ،ایرانی آزاده ام):

من یکی        ایرانی آزاده ام
همچو خیامی من اهل باده ام

 

نی مسلمان زاده بل زرتشتیم
کوروش ثانی و آرش زاده ام

 

اهل شعر و اهل شور و اهل دل
خاکیم افتاده ام دلداده ام

 

دست اهریمن اگر چه داده ام
دین خود آئین خود بنهاده ام

 

گرچه آئینم به یغما برده اند
لیک چون کوهی به پا استاده ام

 

                              خاک و آبم موطن من مام من



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:19 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(دل آوردم):

یک دل آوردم دلی دیوانه تا خامش کنی
آتش اندازی به جانش مست و بدنامش کنی

 


تا بری او را به سر حد جنون با ناز خود
همچو صیادی به تور اندازی و دامش کنی

 

عشوه هی ریزی برایش با لب و زلف و رخت
تا که این مجنون عاصی را مگر رامش کنی

 

در عجب ماندم گهی دل می بری گه می کشی
در هراسم با چنین ادوار ناکامش کنی

 

هرچه گفتم دل مرو اندر پی این دلبران
تا که خود مجنون و ما را صید در دامش کنی

 

 



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:18 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]

غزل(می نازم به تو):

تازه فهمیدم که عاشق می شوم بازم به تو
من نمی دانم چسان بردی دلم نازم به تو

 

هی کنار دیده رقصیدی به صد ناز و ادا
تا من دیوانه هم خود هم که دل بازم به تو

 

وقت پیری هم ندارم راحتی از دست دل
روز و شب افتاده بر جانم که پردازم به تو

 

بر جنون آورده دل را بس که می نازی بخویش
چاره ای دیگر ندارم دل بر اندازم به تو

 

جان به لب آورده ای از بس که طنازی کنی
هرچه دارم لاجرم تقدیم می سازم به تو

 

کاش می شد یک شبی چون من تو عاشق می شدی
تا بفهمی جان چه سخت است منکه می بازم به تو



برچسب‌ها: غزلیات
[ یک شنبه 18 آبان 1399 ] [ 18:17 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ نظر بدهید ]
صفحه قبل 1 ... 34 35 36 37 38 ... 40 صفحه بعد
  • رنکینگ
  • قالب وبلاگ