غزل (چشم بارانی من):
کس نمی داند به هجرت درد پنهانی من
ماه میداند فقط این سوز و حیرانی من
بر تنت پیچیده ای صد گونه ناز دلفریب
تا به کفرش بر کشی باری مسلمانی من
خم به ابرو هم نمی آری بدین آزار و ظلم
کرده ای اقدام گوئی قصد ویرانی من
بر سر آنی کشی ما را به غمازی خویش
غمزه می آئی عجب در چشم بارانی من
من نمی دانم تو دوستی یا که دشمن با دلم
خنده بر لب می بری اینسان به نالانی من
من که دادم جان و دل یکجا به یک خال لبت
از چه رو دلبسته ای دیگر به گریانی من
دل به هر سو می کشد ما را چو باد سرکشی
عشوه ای بیهوده کردی بر پریشانی من
بر رخ و زلفت هزاران غمزه می آئی که چه
هی مهیا می کنی رنج و پریشانی ما
شکوه از دستت ندارم واقفم بر جور تو
روز وشب سوزد مرا این سوز پنهانی من
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: غزلیات