غزل(آتش زدی به جانم از بسکه دلربائی):
آتش زدی به جانم از بسکه دلربائی
بیداد بوده کارت از بدو آشنائی
در خون نشسته این دل چون ناقه مانده درگل
افزون از این چه خواهی از ما تو ای ختائی
رسم ره اینچنین نیست با عاشقان بیدل
در روز دادخواهی آخر بود خدائی
محمل بدار کاخر دلداده ای به راه است
جانم به لب رسیده آخر از این جدائی
نرکس که می فریبد دلها به یک نگاهی
شرمش شود بر آید آندم که تو بر آئی
صد مرده در رکابت افتاده از فراقت
هرمرده زنده گردد هردم که رخ نمائی
چون می بری دل از ما غافل مده عذابش
از آه بی گناهان سختت بود رهائی
می گفت نامرادی در کار دلبرانست
باور نکرده بودم اینسان تو بی وفائی
من شمه ای بگفتم از جور خوبرویان
خود عاشقان بدانند احوال مبتلائی
هر ناوکی که خوردم از ساده باوری بود
ازکس شکایتی نیست از خود برم جفائی
چون بخت خود ندیدم بختی بدین سیاهی
یک شب برو به جائی تا خوش کشم هوائی
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: غزلیات