غزل ( مردم چشمم جهان خونابه باران کرده است):
مردم چشمم جهان خونابه باران کرده است
همچوشبنم ناله دردشت وبیابان کرده است
دل ندادن عشق نافرجام راجرمی بود
چونکه یوسف راهمین افسانه زندان کرده است
کینه راباکینه شستن دشمنی دارد به راه
همچویوسف کن که باآن قوم نادان کرده است
عشق راهمبستگی باهستی وفرزندنیست
همچواسماعیل فرزندی به قربان کرده است
درقناعت گنج هاپنهان بودآوربه دست
مور راآن بی نیازش ازسلیمان کرده است
ناله چون بااشگ آمیزدکندویرانه دل
دودبارنگش خرابیها فراوان کرده است
خاموشی درهرکجانبودروابی شک دلا
بی زبانی طفل رادربندوزندان کرده است
بیقراری هابوددل را به دیدارنگار
چونکه عمری درفراقش دیده گریان کرده است
شمع رانازک خیالی اینچنین رسوا نکرد
شوق جان دادن چنین اوراپریشان کرده است
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: غزلیات