غزل (دل خراب):
دل خراب ازهجر آن زیباشمایل می شود
عاقبت آن می کشدما را وقاتل می شود
سر بصحرا میبرد دیوانه آخراز جنون
کی به تآدیب وملامت این دل عاقل می شود
چون بهم پیوسته گرددچشمه هاازاتحاد
قطع این سیلاب کردن کارمشگل می شود
ارزشی این دهرافسونگرندارد بی یقین
چون سکندرعاقبت مدفون درگل می شود
دل بجان شددست آن نازک مزاجی های او
نان به منت میخورد هر آنکه سائل می شود
گاه آهی میکند افلاک را در زیر خاک
آنکه از درماندگان یک لحظه غافل می شود
همچوبلبل درقفس دل ناله ازصیاد داشت
اینهمه آزار دل را ازیکی زیباشمایل می شود
حسن عالم گیر را ازسرزنش هاباک نیست
چون زمین قابل شود آن میوه قابل می شود
عشق رابابیستون الفت بودفرهاد کیست
عاشقی باعشق محبوبی تکامل می شود
ناله چون با اشگ درهم شد خرابی می کند
جمع این خونابه هاباهم چو شد دل می شود
گوشه گیری منفعت ها دارد اندر ملک ما
چونکه شددیوانه کس دردست جاهل می شود
ازسبک مغزی بودبنیان هرعشقی خراب
پایه چون فرسوده شدویرانه منزل می شود
هرکه آوائی بر ارد آن نه بلبل می شود
بازبان هر بی خرد انسان کامل می شود
می برد درصیدخودصیادمهوش عاشقان
طعمه ی این دل یکی زیباترازگل می شود
لاله را رنگی خون ازمانشان افتاده است
ورنه هررنگی به اندک مایه باطل می شود
عشق را پاکی بود در آستین باید"سحر"
ورنه بارنگی همه ابیاض ابطل می شود
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: غزلیات