غزل (در بهت یک حیرانیم):
در بهت یک حیرانیم آبادکن ویرانیم
دراین هبوط غم فزا من در غروبی فانیم
هیچم حبابی چون سراب سرگشته ای چو دل خراب
افتاده ام در اضطراب چون کشتی طوفانیم
وا مانده ام از قافله با یک دلی پر ابله
از جذبه ی روحانیت باری چرا می رانیم
من در جنون افتاده ام در شط خون افتاده ام
سامان بده براین جنون بر بی سر وسامانیم
پیچیده در تاب وتبم وای این جنون هرشبم
ببریده صبر از دامنم این دیده ی بارانیم
من زآئرم در کوی تو سرمست آن ابروی تو
گر از درت هم رانیم ور بر درت هم خوانیم
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: غزلیات