غزل(حال عالم):
حال عالم را شدم جویا ز یک دیوانه ای
خنده زد بر من که عالم نیست جز غمخانه ای
زآن سبب پرسیدم از یک عالم فرزانه ای
با نهیبی گفت باشد چون مسافرخانه ای
مانده حیران چیست هستی دلبرد ازهرکسی
پیش هشیارست ومست آن همچویک ویرانه ای
حاصل هستی اگرتلخست وشیرین غافلیست
آنکه پندارد درخشد چون یکی دردانه ای
آزمودم کار دنیا چون می و مستی بود
هرکسی نوشد زدست آن دغل پیمانه ای
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: غزلیات