غزل(می نازم به تو):
تازه فهمیدم که عاشق می شوم بازم به تو
من نمی دانم چسان بردی دلم نازم به تو
هی کنار دیده رقصیدی به صد ناز و ادا
تا من دیوانه هم خود هم که دل بازم به تو
وقت پیری هم ندارم راحتی از دست دل
روز و شب افتاده بر جانم که پردازم به تو
بر جنون آورده دل را بس که می نازی بخویش
چاره ای دیگر ندارم دل بر اندازم به تو
جان به لب آورده ای از بس که طنازی کنی
هرچه دارم لاجرم تقدیم می سازم به تو
کاش می شد یک شبی چون من تو عاشق می شدی
تا بفهمی جان چه سخت است منکه می بازم به تو
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: غزلیات