غزل (ایران من):

ایران من ایران من ای دین من ایمان من
ای مهد زرتشت پرورم ای بیشه ی شیران من

 

ای شهر رستم زاد من ای سرو سر افراز من
بر بیستونت صد سلام ای مام همچون جان من

 

آورده ای صد داریوش چون کاوه ای بیداد کش
در موطنم ای جان من ایران من ایران من

 

هرگز مباد دستی دراز بر خوان تو بر جان تو
ای مام مهر آئین من ای خاک در افشان من

 

بر سرو چون البرز تو بر کوه چون الوند من
از دل سلامت می کنم ای مآمن وایمان من

 

ای زادگاه خوب من ای میهن محجوب من
ای قبله گاه ودین من مهرت اجین بر جان من



برچسب‌ها: غزلیات
[ دو شنبه 24 آذر 1399 ] [ 20:34 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل (بمان اینجا وطن سوزد):

بمان اینجا وطن سوزدشود چون شمع خاکستر
مرا هم یک دلی خونین بدامان مانده چشمی تر

 

وطن می سوزد از بیدادضحاکی که خون خوارست
الم بر دار و کاری کن بر این ضحاک عصیانگر

 

ببالین دلم بنشسته ام با یک بغل اندوه
بیا هنگام غم خوردن کنارم باش تو زیباتر

 

مرا دردیست اندر دل طبیبش را نمی یابم
در این حال نزار دل طبیبم باش در بستر

 

بهارم باش بر این پائیز دلتنگی بزن لبخند
در این سوزی که می تازد به شهرم باش ابی تر

 

اگر اشکی به چشم وخون بدل هرلحظه من دارم
تو را من دوست میدارم بخوان از دیده های تر

 

بمان اینجا در این دلمردگی با من همآوا شو
پرستوی خیال من ؟غزل خوان باش وخنیاگر

 

مرا با غم رها مگذار در این زندان زجر اور
چسان باری کشم هجرت شود روزی سحر اخر



برچسب‌ها: غزلیات
[ دو شنبه 24 آذر 1399 ] [ 20:30 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل (این قوم غضب ):

این قوم غضب تیشه به اندیشه نهادند
با داس وتبر بر سر هر سرو فتادند

 

با زور وزر وحیله وتزویر براین شهر
چون قوم قجر سلطه ی صد سلسله راندند

 

آری من وتو خام همین شعبده بودیم
تا پرچم بیگانه سر شهر نشاندند

 

آن پرچم جاوید سه رنگ وطنم را
با پرچم یکرنگ عرب زاده ستاندند

 

از وادی شعر وادب وفلسفه ومهر
چون گرد وغباری ز سر شهر تکاندند

 

هیهات که مغفول در این بادیه ماندیم
تا تیشه به تاریخ من این قوم نشاندند

 

از کاوه فقط اسم تهی مانده به یادست
چون میر غضب آن الم کاوه دراندند

 

تاختند وبریدند وگذشتند از این شهر
صد شعله به ابای وطن جمله نهادند

 

صد مرغ غزلخوان به چمن بود ولی حیف
از خانه وکاشانه ی خود بیهده راندند

 

درد ودریغا که چون قیصر وچنگیز
بر خاک کوهر زای وطن چکمه دواندند

 

باری قلم وحرمت وقانون شریعت
از قامت اراسته ی این قوم ستاندند

 

باتیر تفنک پدرم هم وطنم را
در برزن و کو سینه دراندند

گفتند به ماظلمت شب ریشه ندارد
از چیست که این قوم قجر بیهده ماندند



برچسب‌ها: غزلیات
[ دو شنبه 24 آذر 1399 ] [ 20:28 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل (‍ بدلم شور بده تا غزلی تازه بسازم):

‍ بدلم شور بده تا غزلی تازه بسازم
به لبم بوسه بنه تا به لبت بوسه به بازم

 

سر صبحست چه کشی عربده هی ناز بیائی
من مجنون ز برت دیده و دل را بگدازم

 

تو به عهدت چه بپائی وبه عهدت چه نپائی
من کافر به سجودت به عبادت به نمازم

 

به رخت طرفه بریزی وبه صد غمزه بتازی
تو همان بنده نوازی ومن آن شاه نوازم

 

نه رهایت کنم ای جان نه شکایت ز تو بتوان
بده شوری به شعورم که تغزل به نوازم



برچسب‌ها: غزلیات
[ دو شنبه 24 آذر 1399 ] [ 20:25 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل(ای بت سرکش):

ای بت سرکش مرو دل به تو دارم هنوز
جان گرانمایه ای مانده سپارم هنوز

 

یک نظری جلوه کن تا که ببینی مها
بهر فراقت چو شمع دل به شرارم هنوز

 

ناز مکن ناز تو بر زده آتش به جان
بهر نظر بازیت بین که چه خوارم هنوز

 

با من ودل دشمنی از چه سبب میکنی
من که بجز عشق تو جرم ندارم هنوز

 

دل که گرفتی زمن مشگنش ای دلشکن
طفل گرانمایه ای دست تو دارم هنوز



برچسب‌ها: غزلیات
[ دو شنبه 24 آذر 1399 ] [ 20:24 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل(من نمی دانم چرا):

‍ من نمی دانم چرا با درد عذابم می کنی
قطره قطره همچوشمع سوزانده آبم می کنی

ریخته ای در جام دل صدها سبو از شوکران
با چه مرگی سوزناک ای گل عقابم می کنی

رسم مهمان پروری نیست آنکه داری می کنی
گاه طردم کرده گهگاهی عتابم می کنی

من بجرم عشق ورزی در حصار افتاده ام
در صف درماندگان پس کی حسابم می کنی

ذره ای انصاف اگر در کار بندی خوشتراست
چون دمادم در تلاطم اضطرابم می کنی

دم بدم صد جلوه می آئی به پیش دیده ام
باسیه چشمان مستت هی خطابم می کنی

در ازل افتاده حسنت گرچه باحسم عجین
راه مستوری چرا همچون سرابم می کنی

پیشه کردم گر صبوری شگوه ام کم نیست کم
از شمارش فارغست از بس عذایم می کنی



برچسب‌ها: غزلیات
[ دو شنبه 24 آذر 1399 ] [ 20:22 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل( گفتم به که میمانی گفتابه مهی زیبا):

‍ گفتم به که میمانی گفتابه مهی زیبا
گفتم تو شدی حوا گفتا تو شوی شیدا

گفتم تو عجب نازی گفتا توسخن سازی
گفتم عجبااز تو گفتا ز تو هم اما

گفتم تو چه میخواهی از جان ودل شیدا
گفتا توشدی پیدا هر جا ببری مارا

گفتم که به عشق تو دادم همه را جانا
گفتا چه کنم باری خود کرده خودت رسوا

گفتم به جنون انداخت این دیده ودل مارا
گفتا چه کنی از ما دیگر گله ای بیجا

گفتم شده دل هر جا اندر پی تو پایا
گفتا به جنون عشق گردیده دلت گویا

گفتم که اسیرتوست این دیده ودل گویا
گفتا چه کنم میلش افتاده به حسن ما

گفتم که مرا جانیست در بندهوای دوست
گفتا عجب این جانرا برمن بنهی یکجا

گفتم چه کنم جانرا وقتی تو شوی باما
گفتا شده ام با تو تقدیم کن ایمان را



برچسب‌ها: غزلیات
[ دو شنبه 24 آذر 1399 ] [ 20:19 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل ( یک زن بلای جان بود باری بلای جان نگیر:

‍  یک زن بلای جان بود باری بلای جان نگیر
دو زن بلای نان بود باری بلای نان نگیر

خواستی بگیری سومی هشدارآن قاتل نگیر
وقتی گرفتی قاتلی از قتل آن قاتل بمیر

گرچارمی حوری شود حوری ندارد حاصلی
حوری بگیری در بهشت بیش از یکی هم غافلی

هرچندگفتند اولیا حوری دهند اندر بهشت
دامن بکش ار عاقلی از دام این حوری سرشت

خواهی اگر آدم شوی حوا بس است در زندگی
صدحلقه بر گردن منه از حلقه های بندگی

زیبا و زشت هر زنی چون گل بود در گلشنی
بوی دلاویز همه یکسان بود در خرمنی

پس الحذر کن از زنان بستان یکی از دلبران
فارغ شو ازدست زنان تا می توانی هر زمان

آدم اگر حوا نداشت اینگونه اغواگر نداشت
از فرش وعرش خاکیان پابرثریا می گذاشت

هرچند گوید هرکسی زن لذت هستی بود
شوریده سازد هرسری آئینه ی مستی بود

شور وشرش ارزد بدو برخانه زاید آبرو
همچون گلی باشد نگو داردهزاران رنگ وبو

گویندچراغ خانه است روشنگر کاشانه است
شادی هر غمخانه است صاحبدلی دیوانه است

اما حذرکن زو به جد بازیگریست او مستعد
با ناز و گه با طرفه ای آرد تو را باری به قید



برچسب‌ها: غزلیات
[ دو شنبه 24 آذر 1399 ] [ 20:16 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل(اتش زدان صنم برجان وبرتنم):

اتش زدان صنم برجان وبرتنم
گاهی بنازوگه باغمزه ان صنم

 

ازدست اوکجامن شکوه هابرم
یادل زدست اوجاناچسان کنم

 

رسواکندمراباعشوه های خویش
مجنون کندمرادرکوی وبرزنم

 

بایک نگه ببردازدست من دلم
ان ماه نازنین ان سروگلشنم

 

بی روی تومراجنت چودوزخ است
دست ازدلم مدارای رمزبودنم



برچسب‌ها: غزلیات
[ دو شنبه 24 آذر 1399 ] [ 20:13 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل (فاطمه ام ابیها):

کوچه های حسن من لبریزبوی یاس بود
خانمی ازجنس گل مهمان این احساس بود

 

دامنی پرداشت ازعطرنجابت همچوگل
بی تکلف بی ریا عالی ترازالماس بود

 

درنگاهش مهربانی دروجودش عاطفه
اوخدایی درمحبت عشق بی مقیاس بود

 

یک مدینه ازحضورش مست وعاشق مانده بود
عشق هم عاشق براین الاله ی چون یاس بود

 

دخت احمدفخرعالم مام ادم نورعین
فاطمه ام ابیها مادر عباس بود



برچسب‌ها: غزلیات
[ دو شنبه 24 آذر 1399 ] [ 20:10 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 12 13 14 15 16 ... 40 صفحه بعد
  • رنکینگ
  • قالب وبلاگ