غزل(نشستم کنج تنهایی):

نشستم کنج تنهایی نکاهم کن کمی گاهی
غریب افتاده درکنجی شبیه یک پرگاهی


منم بایک بغل اندوه ودردبی سرانجامی
ویک دل اندران پیچیده یک کوه پرازاهی


بریده پای احساسم شکسته بال پروازم
گسسته دامن صبرم دل مجنون گمراهی


نه ازکس شکوه میدارم نه ازخودناله ای باری
نه برلب مانده لبخندی نه بردل مانده بس راهی


به بخت خودبه فریادکه ببریدست امان ازمن
نه دلرامانده دلخواهی نه ماراکس هواخواهی



برچسب‌ها: غزلیات
[ سه شنبه 25 آذر 1399 ] [ 13:43 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل(خواهم شبی نوشت کنم بادل دراغوشت کنم):

خواهم شبی نوشت کنم بادل دراغوشت کنم
نوشم می مستی فزابابوسه مدهوشت کنم


برجام دل ریزم شراب دلراکنم مست وخراب
وانگه به صدچنگ ورباب من اندراغوشت کنم


جانرادهم من جای دل مستی بریزم پای دل
تاحلقه هاسازم زدل وانگه بناگوشت کنم


اغشته سازم درجنون من دیده ودلرابه خون

بگذارم ازمرزجنون این قصه درکوشت کنم


یاجان دهم برپای دل یادل نهم برپای جان
بامرگ دل شایدترادیگرفراموشت کنم


یامن رهاسازم ترایادل رهاسازدمرا
بامرگ دل یامرگ خودباری سیه پوشت کنم



برچسب‌ها: غزلیات
[ سه شنبه 25 آذر 1399 ] [ 13:41 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل (دفترشعرودلم ):

دفترشعرودلم امده مهمان شما
سرزده امده انداین دوبه تهران شما


هرچه گفتم نرویدشهرشلوغی است نشد
دلبر فتنه گری می بردایمان شما


من شدم خانه خراب دل دیوانه وتو
دل شده دربدرکوچه ی شمران شما


من ودل واپسی ودیده ی گریان عجبا
ودلی سوخته که افتاده به زندان شما


دردودل باکه بکویم من بیدل به شما
دل واین دفترشعرم بده قربان شما



برچسب‌ها: غزلیات
[ سه شنبه 25 آذر 1399 ] [ 13:38 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل (هرچه کردم تادلم رادردلت من جاکنم):

هرچه کردم تادلم رادردلت من جاکنم
کوشه ی چشمت برایم یک کمی جاواکنم


چون غزال سرکشی ازمن رمیدی کوشه ای
دربدرافتاده ام اندرپیت پیدا کنم


بی دلیل هرروزچشمت رابه چشمم بسته ای
لحظه ای درهای پلکت بازکن ماواکنم

تازه پیداکرده ام من نازنینی مثل تو
سال هاچرخیده ام تامثل توپیداکنم


بی تواحساسم پریشان میکندعقل ودلم
یک کمی برحس خوددستی بزن بلواکنم


درکنارت من نشستم خسته بادلواپسی
دست بکشودم بیایی تاکمی نجواکنم


پای تووقتی به حس وشعرمن ره بازکرد
تازه فهمیدم که بایددادوواویلاکنم



برچسب‌ها: غزلیات
[ سه شنبه 25 آذر 1399 ] [ 13:37 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل(بنده یک احساس عالی داشتم ):

بنده یک احساس عالی داشتم
در دو جیب عاشقم جا کاشتم

سهم ناچیزیست اگراماغنی است
من تمام هستیم بگذاشتم

درخیالش لحظه لحظه گم شدم
عشق را رهتوشه ای بر داشتم

رفته ام تا انتهای یک جنون
عشق را راهی روان انکاشتم

هرچه کردم تا بماند راز دل
غافل از این خود سرش برداشتم



برچسب‌ها: غزلیات
[ سه شنبه 25 آذر 1399 ] [ 13:35 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل (خسته ام):

خسته ام خسته ازاین داغ وپریشانی ودرد
خسته ازاینهمه ادم گشی وجنگ ونبرد

خسته از دین ومسلمانی واین قوم دغل
خسته ازداغ به پیشانی وتسبیح بغل

خسته ازمفتی وصدمحتسب تیغ بدست
خسته ازاینهمه داروغه ی شلاق بدست

خسته ازسجده آن شیخ به محراب فریب
خسته از آه جگر سوز دل مانده غریب

خسته ازقوم به حج رفته که دارم زده است
باهمین تیشه به اجدادوتبارم زده است

من کجا داد برم زاینهمه بیداد کجا
هزکجا چوبه ی دارست وشلاق به پا



برچسب‌ها: غزلیات
[ سه شنبه 25 آذر 1399 ] [ 13:33 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل ( مردم چشمم جهان خونابه باران کرده است):

 مردم چشمم جهان خونابه باران کرده است

همچوشبنم ناله دردشت وبیابان کرده است

دل ندادن عشق نافرجام راجرمی بود

چونکه یوسف راهمین افسانه زندان کرده است

کینه راباکینه شستن دشمنی دارد به راه

همچویوسف کن که باآن قوم نادان کرده است

عشق راهمبستگی باهستی وفرزندنیست

همچواسماعیل فرزندی به قربان کرده است

درقناعت گنج هاپنهان بودآوربه دست

مور راآن بی نیازش ازسلیمان کرده است

ناله چون بااشگ آمیزدکندویرانه دل

دودبارنگش خرابیها فراوان کرده است

خاموشی درهرکجانبودروابی شک دلا

بی زبانی طفل رادربندوزندان کرده است

بیقراری هابوددل را به دیدارنگار

چونکه عمری درفراقش دیده گریان کرده است

شمع رانازک خیالی اینچنین رسوا نکرد

شوق جان دادن چنین اوراپریشان کرده است



برچسب‌ها: غزلیات
[ سه شنبه 25 آذر 1399 ] [ 13:30 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل (بی وفابازهم به دل هازخم خنجرمی زند):

بی وفابازهم به دل هازخم خنجرمی زند
طفل چون دربند شدفریاد مادر می زند

 

سرزنش هاکرده انددرسوختن پروانه را
چون بمیردمادری فرزند,برسرمی زند

 

می بجوشدچون بماند اندرون خمره ای
بهرآزادی خوداندرقفس هرچیزپرپرمی زند

 

بیقرارهاست اندر سوختن پروانه را
چونکه مهمان شدکسی برخانه ای درمی زند

 

لاله راغیرت چنین خونابه رنگ افتاده است
مرغ راچون سر بریدندتندپرپرمی زند



برچسب‌ها: غزلیات
[ سه شنبه 25 آذر 1399 ] [ 13:29 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل ( باهمه جانفشانیم عشق شدست بلای من):

 باهمه جانفشانیم عشق شدست بلای من

 

روزوشبم سیه کند کودک مبتلای من

 

دست بتی نهاده ام عقل سلیم خویش را

 

می کشدم به هرطرف آن بت فتنه زای من

 

مست چوغنچه ای شده پیش دوطفل مست چشم

 

سوخت به نازوعشوه اش این دل بی نوای من



برچسب‌ها: غزلیات
[ سه شنبه 25 آذر 1399 ] [ 13:27 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]

غزل (دل خراب):

دل خراب ازهجر آن زیباشمایل می شود

عاقبت آن می کشدما را وقاتل می شود

سر بصحرا میبرد دیوانه آخراز جنون

کی به تآدیب وملامت این دل عاقل می شود

چون بهم پیوسته گرددچشمه هاازاتحاد

قطع این سیلاب کردن کارمشگل می شود

ارزشی این دهرافسونگرندارد بی یقین

چون سکندرعاقبت مدفون درگل می شود

دل بجان شددست آن نازک مزاجی های او

نان به منت میخورد هر آنکه سائل می شود

گاه آهی میکند افلاک را در زیر خاک

آنکه از درماندگان یک لحظه غافل می شود

همچوبلبل درقفس دل ناله ازصیاد داشت

اینهمه آزار دل را ازیکی زیباشمایل می شود

حسن عالم گیر را ازسرزنش هاباک نیست

چون زمین قابل شود آن میوه قابل می شود

عشق رابابیستون الفت بودفرهاد کیست

عاشقی باعشق محبوبی تکامل می شود

ناله چون با اشگ درهم شد خرابی می کند

جمع این خونابه هاباهم چو شد دل می شود

گوشه گیری منفعت ها دارد اندر ملک ما

چونکه شددیوانه کس دردست جاهل می شود

ازسبک مغزی بودبنیان هرعشقی خراب

پایه چون فرسوده شدویرانه منزل می شود

هرکه آوائی بر ارد آن نه بلبل می شود

بازبان هر بی خرد انسان کامل می شود

می برد درصیدخودصیادمهوش عاشقان

طعمه ی این دل یکی زیباترازگل می شود

لاله را رنگی خون ازمانشان افتاده است

ورنه هررنگی به اندک مایه باطل می شود

عشق را پاکی بود در آستین باید"سحر"

ورنه بارنگی همه ابیاض ابطل می شود



برچسب‌ها: غزلیات
[ سه شنبه 25 آذر 1399 ] [ 13:24 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 10 11 12 13 14 ... 40 صفحه بعد
  • رنکینگ
  • قالب وبلاگ